چاپ

 با مستند هم می شود زندگی کرد! (این یک کرونولوژی نیست)

 قضیه خیلی بدیهی تر از این حرفهاست. یک روز فیلمسازی ایرانی از فرانسه آمده بود ایران و می خواست فیلم مستند بسازد، من هم شدم دستیارش و به مستندسازی علاقه مند شدم.

یک‌ روز دیگر باز هم یک فیلمساز ایرانی از فرانسه آمد و خواست فیلم داستانی بسازد و من شدم دستیارش ولی به فیلم داستانی علاقه مند نشدم. در میانۀ این دو تجربه، فیلم «سینمای ایران,مشروطیت تا سپنتا» را ساختم که تجربه ای در سینمای واقعیت و خیال هم هست. اما یک چیز دوام آورد و باقيماند؛ با تمام آدمهایش و با تمام چیزی که به آن میگویند پژوهش.

 این هم یک نحوه از تاریخ نگاری است که با آن زیاد موافق نبوده ام. همه چیز اينقدر بدیهی نیست. مادر محمدرضا سرهنگی خدا بیامرز ضجه میزد که مستندسازی سرهنگی را کشت. بعضیها را مستند می‌کشد. من را چرخاند و چرخاند و آورد و آورد تا امروز. فردا را چه کسی خبر دارد؟

مستندسازی، من را از راه دوری آورد. واقعاً همه چیز اين قدر بدیهی نیست. همین دیروز بود که نظر بیل نیکولز دربارۀ شیوۀ انعکاسی و بیگانه سازی را میخواندم. از راهی خیلی دور آمد؛ راههایی که ابتدایش مثل آن صحنۀ معروف ابتدای فیلم «چريكه تارا»ی بیضایی ناپیداست.

نمیدانم از کجا شروع شد و از کجا آمد توی این وجود و ساکن شد. مثل این‌که خسته بود عمویم، میخواست بماند و استراحت کند در آن اتاق کوچک دم دری. از پلکان میرفتم بالا،

کنار دستش مینشستم. اول از همه یک چای داغ برایم میریخت. میخواستم سرگذشتش را بپرسم. پدرم، خدا بیامرز، میگفت مپرس. از نردبان میآمدم پايین توی راهرو. تاریک نبود. تابستانها که دایی جان بزرگ موتور ستکا را دم در پارک می‌کرد و میآمد خانۀ ما و از شکار آهو و بز می گفت هم نمیپرسیدم، چون اینقدر جذاب تعریف می‌کرد که قیافۀ آهو را مقایسه می‌کردم با گوشتی که گاهی اوقات کباب می‌کردند و مادرم ما را میبرد توی اتاق و درها را میبست. یک دفعه هم رفته بود سراغشان »که سگ شکاری رو برای چه آوردهاید توی زندگیمون؟کثیفی می‌کنه توي حیاط . حیاط چهارگوش پدربزرگ

بعداً تیکه تیکه شد و فروخته شد به عربها که از عراق دوباره اومده بودن. صدام حسین پیاده شون کرده بود سر مرز و رفته بود. مرز خسروی. صبح بود رفتیم دنبالشون هنوز نیامده بودن و موندیم تو خاک عراق. عراقیها هی داد میزدن برین تو ماشین. برین تو ماشین . برمیگشتیم

بیرون. فیلم نگیرین گفتم! خاک عراق دورتر از خاک ما بود؛ آن طرف مینها. چه قدر مین بود. بین خاک ما و خاک آنها چه قدر مین بود. اونجا بین خاک ما و آنها بعد از قصر شی ِ رین ویران. ماشین یواش میرفت؛ از بین مینها. جاده باریکه ای درست کرده بودند که ماشینها اسیرها را ببرن و برگردونن. شب شد که آمدن. فرداش توی کرمانشاه چه خبر بود،ماشینها می اومدن. عروسی بود برای مستند.مستند اینطوری اومد.

گاهی اونوقتها که خیلی دور بود می اومد و می موند و خیلی وقتها هر چه دنبالش میگشتم نبود. نمیدانم کجا میرفت که نمی دیدمش.

وقتی توی خوابگاه زاهدان بودم، پاری وقت ها میدیدمش. میدویدم با دفترچه ها و نوشته ها، ترجمه های بلوچیام را برایش میخواندم. یک‌بار مقاله ي «جیند خاناش» را از ماهتاگ بلوچی ترجمه کرده بودم، برایش خواندم. گفت تو هر طور شده باید دربارۀ بلوچی بنویسی؛ هر زمان، هر وقت، هر طور. ننوشتم؟ اما چه قدر دلم میخواست فیلمی دربارۀ زبان بسازم. چه طور میشود دربارۀ زبان فیلم ساخت؟ فکر کرده بودم زبان یک نشانه است. خب با زبانهای دیگر مثل رنگها، لباسها، رفتارها، شهرها و آدمها شروع کنم، بعد به تفاوت زبان سرحدی و مککرانی برسم. نشد. اما فکرش ماند. استاد اشرف سربازی در این دنیا نماند بی آنكه من فیلمی از او ساخته باشم. البته نامۀ استاد را دارم، دربارۀ پیشنهادش دربارۀ خط. شنیدم که آن را در لندن مطرح کرده بود. مهندس هم پیشنهاد دیگری را فرستاده بود برای مطالعه من. به هر صورت، وقتی ما کار دانشگاهی نکردیم، کدام خط برنده میشد؛ که شد. اگر روزی کارهایی که روی زبان کردم منتشر شود کمترین خاصیت اش این است که شاید مطالعاتی دربارۀ یک دورۀ پرجوش و خروش داشته باشد. اما تخصصی بودن موضوع، کارم را متوقف کرد. دیدم نکن نتوانم مثل خانم کارینا کار کنم که در همان ماهتاگ شرح کوشش هایش در دانشگاه اپساال را ترجمه کرده بودم. شخصی ُ تی به اسم آدریان رسی که دکترای زبان بلوچی داشت و ایتالیایی بود. که حتماً نمیتوانستم. نمیخواستم تمام عمرم را بگذارم روی زبان بلوچی؛ دردانه ای که فقط عمر آدمی را برای خودش می طلبد. من بخشی از زندگی ام را می توانستم وقف اش کنم، چون می دانستم که میروم و وقتی از آن سرزمین زیبا آمدم، فراموشی هم آمد. خودش را کشاند تا تلفظ کلمات. میخواستم دربارۀ طوایف کار کنم. با عبدالله ریگی رفتیم پیش خان؛ حوالی تفتان. خان مریض بود؛ چشم درد داشت. خدمت برادر خان رسیدیم. سیاه ها هنوز بودند. اما فیلم برای مستند ساختن از تهران نرسید. طرح کنسل شد. این لغت را در تلویزیون یاد گرفتم. فیلم کنسل شد. طرح کنسل شد و من آن پژوهش را نیمه‌کاره رها کردم. همیشه طرحی بود و طرحی کنسل میشد. بیش تر طرحها کنسل می شد. از مدتها پیش به خودم گفته بودم تا طرح خودم کنسل نشده؛ باید کار کنم. مسیر عوض می شد. ترجمه کردم که ببينم دنیا چه خبر است؟ چه خبر بود؟ من اخبار دنیا را از نوشته هایش فهمیدم. یادش به خیر سهراب مشهودی. کتاب کم بود. یادش به خیر، فرهاد هاشم پور.کتاب را می آوردند. دانشجوی معماری بودند. یک روز فرهاد، هنگام توزیع جوایز برندگان یک مسابقه، آرام رفته بود جلو و کاپ را از مقابل رئیس دانشگاه برداشته بود و دویده بود، تا نظم را به هم بریزد و به هم ریخته بود. مضحکه شده بود یک مراسم رسمی. از من می پرسیدن کجاست؟ بالای پله ها، دو نفر روبه رو پشت میز؟ بعد سعی می‌کردیم که بفهميم

آن جاها چه خبر است. آنچه را می فهمیدم، می نوشتم. شک می‌کردم به فهمیدنم.

برای این‌که شک‌ام کمتر شود، رفتم مدرسۀ عالی ترجمه که زباندان شوم، ولی مدرسه را به پایان نبرده آمدم دنبال مستندسازی همچنان. ولی چه طور می شد از چشم دیگری شناخت و فهمید. همیشه اینطوری بود. بعدها فهمیدم به این روش می گویند نهادینه محوری. سالها پیش در این مورد گفتگوی مفصلی داشتیم با همایون امامی برای کتابی که می نوشت. خلاصه اش این بود:

میخواهم مستندساز باشم، نمی شود؟ نه! اول بار فرستاده شدم به تبریز که کارم عوض شود وکار را رها کردم و یک سال بی حقوق ماندم. یادش به خیر منوچهر صهبا. در شوک بیپولی چند ماهی از او قرض میگرفتم و چه ضربهای خورد به منوچهر صهبا. بعد از آن‌که

در تمهید گلستان بهمن زرینپور که باید شعر پدرش را می خواند، غلط خواند وغلط خواند تا خود صهبا آمد که درست بخواند. منوچهر صهبا شاعر مدرن بود. نه نمیشود! بعد هم شش سال به زاهدان. مستندسازی بعضیها را کشته است.

من را نکشت، نیمه جان کرد، ولی قربانی نکرد. مخصوصاً وقتی که دنبال خانه می گشتم در شهر برای خانواده ام که بیایند وآمده بودند، ولی خانه نداشتیم. یادش به خیر،محمد کاهنی.گفته بود خانۀ خواهرش خالی است بگو بیایند و آمدند. صبح خانواده در هواپیما بودند و من دنبال محمد. گفت که آپارتمان را اجاره داده است. بعد قرار شد خانه ای در جادۀ خاش به ما بدهند. صبح، با دخترم که در آن زمان ده دوازده سال بیشتر نداشت، از صبح تا غروب اتاقها را تمیز کردیم و جارو زدیم. تازه کار تمام شد که گفتند نمی شود اینجا بمانید؛ مال ما است. به مدیر مرکز زنگ زدم. گفت مقاومت کن و من و شادیام که دستهای کوچکی داشت،

نتوانستیم مقاومت کنیم. مستندسازی مرا نکشت. محمدرضا سرهنگی از مستند نمرد. از مناسبات مرد. سرهنگی به دنبال راه بود؛ دائم می گشت. مثل پرخوان های ترکمن صحرا که دائم می گردند و یک ِ لحظه جدا از پری خود نیستند. مستندساز هم با پری مستند زندگی می‌کند. با این تفاوت که پرخوان یا پری خوان، خان پریان است و لشکر آنها را در اختیار دارد. این را آقای دقتینجد بهمن گفت. وقتی که پری خوان با پیشانی میزد به پی ِ شانی قوچي که با زور میخواست وارد مجلس او بشود. مثل این‌که مستند موجود مستقلی است که جان من را در تسخیر خود دارد.

با پیشانی نمی شود زد به کله اش؛ می آید. وقتی فیلم «قطع» را می ساختم و ساخته شد، رئیس گروه ما که آدم زیاد بدی نبود، می خواست من را که نه، ولی فیلم را جزو لشکر خودش بیاورد. گفت اینطور نمی شود که سوژه زیر عمل بمیرد. باید زنده بماند. ولی مستند جور دیگری عمل می‌کرد. لشکر خودش را آورد دم اتاق. صبح بود که لشکرش را آورده بود. گفت بیا این هم لشکر، ببینم چه می‌کنی. مثل همان پریها بودند؛ صبح در آفتاب گرم پايیزی. لشکر تو را انتخاب می‌کند؛ تو لشکر را انتخاب نمی‌کنی. آنها انتخاب کرده بودند و حاال آمده بودند صبح زود. یک لشکر. آنها انتخاب می‌کنند. نه، من مستند را انتخاب کرده بودم؛ در روزنامه نگاری در نوجوانی، در خیابان ری، خیابان ادیب الممالک، کوچۀ سیدحسن پیش نماز.

در یاد پدربزرگ. در خاطرۀ دور ایروان، در تفرش، پدربزرگ. در نقره‌کمر که پربرف است و در زمینها و مادرم که آسیاب دستی را می چرخاند، وقتی اوایل که هنوز جناب سرهنگ، بخشی از زمین پدربزرگ را ندزدیده بود و سنگ توی قنات نینداخته بودند و سال به سال گندم می رسید. مگر آن وقتها هم مستند بود؟ وقتی پدرم با دبۀ شیر می آمد از کارخانۀ سیمان و با لپهای گل انداخته اش، مادر شیربرنج درست می‌کرد، یک وعده ي غذا. مگر آن روزها هم مستند بود؟ چه موقع نبود؟ مستند مرا برگزید؛ بی شک. پس چه کسی قربانی بود؟

یادم آمد. همان روز که مادربزرگم که به او عمه جان می گفتیم. بله، همان موقع بود که می گفت: آژانه چادرم را گرفته بود و می‌کشید؛ در مشهد مي گفت كه خجالت نمی‌کشی.

زدم توی گوشش .گفتم.تو باید خجالت بکشی، نه من. کدام قربانی بودند؟ بله. از همان موقع شروع شد. از همون موقع؟ به نظرم ازگم شدن با منیره خانم توی بچگی بود. رفته بودیم سر خرابات که مدتی قبل زنهای پناهندۀ لهستانی را آورده بودند آن طرف خندق. بعداً شد خیابان شهباز، الان هم شده هفده شهریور. گم شدیم و برای این‌که دیگر گم نشویم، خواهرم فلفل به دهانمان ریخت. منیره خانم میگوید مامانم بیشتر فلفل به دهان من ریخت، تا شما. به همین خاطر، من بیشتر گم میشوم؟ نه، اصلا" این طوری نبود. اگر این طوری باشد، همۀ آدمها بایدمستندساز بشن. لاقل همۀ آدمهایی که آنروز صبح هفدهم آمده بودن میدان ژاله،

باید مستندساز شده باشند. پدرم هم باید مستندساز می شد که به نظرم آلزایمرگرفته بود. وقتی رادیو خبر حکومت نظامی را می داد، به همسرم فریده گفته بود رضاخان کودتا کرد. همسرم نخندیده بود، بلکه ترسیده بود که من کجا هستم .آمده بود توی خیابان شهباز که گله به گله آتش بود و آدم. برگشته بود. قبل از ظهر خیابان ادیب خلوت شده بود، در پیچ کوچه دیدمش که مرکورکروم ، پنبه، باند و هر چی داشتیم و هر چی توانسته بود، جمع کرده بود که ببرد بیمارستان خیابان آب منگل.

چه کسی مستندساز بود؟ مستند را حالا برای این‌ که تمام زندگی ام نشود، به چند بخش تقسیم کرده ام.

یک بخش جستجو در فیلم هاست. برای حضور در یک رقابت، مخصوصاً بگویم در رقابت با پیروز کلانتری و روبرت روبرت صافاریان و تمام نویسندگان سایت «پیک مستند» ، احمد میراحسان و تمام آنها که در آن کارخانۀ قدیمی چای، در لاهیجان گرد آمده بودند زیرباران تا با یک فنجان چای داغ ، فیلمهایشان را ببینیم. مانی پتگر ، محمدسعید محصصی ، فرهاد ورهرام ، شادمهر راستین، محسن شمس، محمدرضا اصلانی ، خسرو مختاری، جعفری الهیجانی، همایون امامی، مجتبی میر تهماسب ، محسن قادری، آقای صفایی در فارابی، اکبر عالمی ، دزفولی، آقای عباسی و مطمئن زاده و خانم طاهری در فیلمخانۀ ملی، ضابطی جهرمی و دانشجویان گرایش مستند سازی در دانشکدۀ صدا وسیما. دقتینجد درمیراث فردا، کامران شیردل و منوچهر منوچهر طیاب و خسرو سینایی ، عباس بهارلو، جمال امید، شهاب الدین عادل و تمام دانشجویان سینما در دانشکدۀ سینما و تئاتر، حمیدرضا صدر با تمام دانشجویان فوق لیسانسه اش در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، زاون قوکاسیان با تمام دانش آموختگان سینما در سورۀ اصفهان و تهران، دکتر فکوهی و مهرداد اسکویی با همۀ نویسندگان سینمای مستند و انسان شناسی تصویری در سایت انسان شناسی و فرهنگ که نوشته هایشان یک روز گم شد، پدرام اکبری با تمام شبهای نمایش فیلم در خانۀ هنرمندان. دهقانپور و تمام کسانی که کتاب سینمای مستندش را خوانده اند. پدرام خسرونژاد در دانشگاه سنت اندروز و حمید نفیسی و تمام دانشجویان و پژوهشگران ایرانی سینمای مستند در تمام دنیا.کدام رقابت؟ منظورم این بود که جهان مستند فقط در عرصۀ پژوهش در دستاوردهایش تا چه حد گسترده شد و جدا از آن که لشکری درونی باشد، لشکری در جهان واقع شد. یک لشکر واقعی با دیجیتال و با سیستم خطی یا آنالوگ با قدرت نمادینش که فیلم است و قدرت انسانی اش که آدم است و قدرت نظریاش که کتاب و تفکر است و قدرت هنری اش که ذوق است و قدرت فنی اش که شناخت و تجربه است.

بخش دیگرش شناخت نظری جهان بود و این وجود را عرصه ي مجادله کرد.

نازک‌ خیالی را بردم به درون قصه، ولی قصه خود را پنهان کرده است. شاید به این دلیل که هنوز کارهایی پژوهشی هست که تماماً به سامان نرسیده. چند پژوهش هست که کارهای مقدماتی اش انجام شده كه باید برای چاپشان راضی شوم که خودش مراحلی دارد. یکیش نگارش تمام مطالعات در ساختار منطقی-بالغی است.

که سه موضوع سینمای دهۀ سی ایران ، فیلم های انقلاب و جنگ این مرحله را طی کرده ولی رضایت روانی لازم را برای من فراهم نیاورده است که آنها را از گردونۀ کار مستمر خارج سازم. فیلمهای دهۀ سی حاصل کار روی مجموعۀ فیلمهایِ خبری وزارت فرهنگ و هنر است. هر سه در دستور کار هستند و نیستند. مثل این‌که یک ترمز وجود دارد که نمی دانم چیست.

 به نظرم می رسد که نسل سوم مستندسازان ایران در عرصۀ نظری نیز با جهان همسری خواهند کرد و با رشد سینمای مستند در ایران، رشد جنبه های نظری با عنایت بر مباحث فرهنگ، تاریخ، شیوه شناسی و هویت بعید نیست. در کتاب «مقدمه ای بر سینمای مستند تلویزیونی» واژه ای بود که خیلی وقتم را گرفت. کتاب رو به اتمام بود و معنای مطمئن as seeing یافت نمی شد. تا این‌که یک‌ روز مفهوم واژۀ متعلق به ویتگنشتاین خودش را نمایاند. شناخت ما مربوط به زاویۀ دیدی میشود که در آن قرار داریم و هر کدام به عنوان یک آدم خاص به جهان مینگریم. مقالۀ »نظم بخشی به خاطرۀ بصری از فرهنگ ایران« را با عنایت بر مفهوم هویت به عنوان یک محصول اجتماعی نوشتم و فکر می‌کنم در عرصۀ نظری سینمای مستند ایران هم یک‌ روز همین دیدن به ِ عنوان ، خیلی وقت بگیرد.آنچه در سال 1388 در سینمای مستند ایران اتفاق افتاد، رویکردی متفاوت به همین مفهوم هویت بود.دیدن به عنوان مستندساز.

با مستند هم می شود زندگی کرد، ولی من با خانواده ام زندگی می‌کنم . با همسرم، فریده مکری نژاد، حسابرس، که از جوانی با هم زندگی و کار کردیم. بسیاری از متن هایمان را نقد می‌کرد. نگران چاپشان بود و تا حالا وقت فراوان گذاشته است برای جمع آوری تمام نوشته ها و می توانم بگویم که به آنها سروسامان بخشیده است( و با دخترم خانم مهندس شادی و با پسرم سید آرش تهامی نژاد که عاشقانه دوستشان دارم و از بخشی از زندگیشان به خاطر پرداختن به کارهای شبانه روزی ام غفلت ورزیدم و ندانستم که زندگی آنها از مستندسازی و تاریخ نگاری ها و پژوهش های پایان ناپذیر پدر به عنوان مستندساز، مهمتر بوده است. 


منبع : سایت و مستند